• #
  • واژه تخصصی طب سنتی
  • معادل واژه
  • معنی واژه
  • 1
  • أكّال
  • یعنی خورنده عضو و آن دوایی را نامند که به سبب افراط قوّت تحلیل و جلا و نفوذی که دارد تفریق اجزاء جوهر عضو نماید . مانند زنجار
  • 2
  • جامد
  • یعنی بسته کننده و دوایی را نامند که کارش این است که اخلاط رقیقه سائله را منجمد و بسته گرداند . مانند : موم ، نشاسته ، کتیرا و کهربا
  • 3
  • حالق و حلاق
  • يعنى سترنده موى و آن دوائى را نامند كه بيخ موى راست گرداند و آن را دفع سازد و يا آنكه سست كند كه باسانى كنده شود مانند زرنيخ و نوره و سفيداب و خاكستر
  • 4
  • حكّاك
  • يعني بخارش آورنده و آن دوائي را نامند كه بسبب‏ حدّت و گرمی خود اخلاط گزنده خارش کننده را بسوی مسام جذب می کند ولی به آن حدّت که عضو را زخم کند مانند : کبیکج
  • 5
  • خاتم
  • یعنی تمام کنندۀ زخمها و دوایی را نامند که به سبب قوّت محففۀ خود بر ظاهر سطح جراحت تفرقی و رطوبتی نگذارد و خشک کند آن را و خشک ریشه بندد و نگهدارد آن را از آفات تا اینکه گوشت و پوست صالح بروید
  • 6
  • دابق
  • دوایی را نامند که به سبب لزوجات جوهر کثیف خود بدست بچسبد مانند : دِبق
  • 7
  • رادع
  • یعنی مانع‏ و بازگردانندۀ ماده به عضو و دوایی را نامند که به سبب برودت و قوت قبض خود کثافتی در عضو حادث کند که مسامش را تنگ گرداند و حدّت حرارتی که در آن عضو حادث شده است را بشکند و غلیظ و منجمد گرداند اخلاط رقیقۀ سیاله را و نگذارد که به عضو بریزد و عضو را از قبول انها باز دارد مانند : عنب الثعلب در اورام
  • 8
  • عاصر
  • یعنی فشارنده و دوایی را گویند که به سبب شدت قوت قبض و جمع خود اجراء عضو را بفشارد تا آنکه آنچه از رطوبات رقیقه در خُلل و فرج آن است جدا گرداند و از هر منفذی که بیابند ب آیند مانند : هلیله که مسهل است بالعصر
  • 9
  • غسّال
  • یعنی شست و شودهنده و دوایی است که بقوت جالیۀ منفعلۀ خود که رطوبت باشد – نه قوت فاعله که حرارت باشد – به حرکت و سیلان در آورد اخلاط را و زائل گرداند آنها را از سطح عضو مانند : ماءالشعیر و آب خاصّه آب نیمگرم
  • 10
  • قاتل
  • یعنی کشنده و دوایی را نامند که به سبب ضدّیت خود ، روح حیوانی و قوی را فاسد گرداند و هلاک سازد مانند : افربیون و افیون
  • 11
  • قاشر
  • یعنی خراشنده پوست و جدا کننده آن دوایی را نامند که به سبب شدت قوت جلای خودپوست فاسد عضو را جلا دهد و ببرد مانند : قسط و زراوند
  • 12
  • کاوی
  • یعنی داغ کننده وسوزنده و مراد از آن دوایی است که جلد را با شدت احراق و تجفیف خود بهم در آورد و مجاری اخلاط آن را مسدود سازد و مسام را بند اورد و عضو را بکاود همانند عضو گرم بریان داغ کرده باشد مانند : زاج و قَلقَطار
  • 13
  • کاسرالرّیاح
  • یعنی شکننده و دفع کنندۀ ریاح و دوایی را نامند که که قوام ریاح غلیظه محتنقه اعضا را بقوت حرارت و تجفیف خود رقیق ساخته دفع نماید و یا به تحلیل برد مانند: تخم سداب
  • 14
  • لاذع
  • یعنی گزنده و دوایی را نامند که به قوت حرارت و شدت نفوذ خود در عضو فرو رود و تفرق الاتصال در منافذ کثیرۀ قریبه بهم احداث نماید که اجزاء آن به انفرادش محسوس نگردند مانند : استعمال خردل با سرکه
  • 15
  • لزج
  • یعنی چسبنده و دوایی را نامند بالفعل و یا بالقوه در حین تاثیر حرارت مزاجی در آن ، قابل امتداد گشته اجزای آن را در هم منقطع نگردند مانند خُبّازی
  • 16
  • مبّرد
  • دوایی را نامند که به قوت مبرّده ای که دارد احداث برودت نماید مانند : کافور
  • 17
  • مبهی
  • یعنی به حرکت در آورندۀ قوه باه و زیاد کننده مادۀ آن که منی و ریاح غلیظۀ منعظه است و دوایی را نامند که تولید مادۀ منی و ریاح منعظه نماید به سبب حرارت معتدله و رطوبت فضلیّۀ خود در مجاری اعصاب و اعضای تناسل و محرک باه شود مانند : بهمن ، بوزیدان و زردک
  • 18
  • جالى
  • به معنى پاك‏كننده است و دوایی را نامند که کارش تحریک رطوبات لزجه جامده ودفع آنها باشد ازسطح عضو و فوّهات مسامات مانند : انزروت و ماءالعسل
  • 19
  • مجفّف
  • یعنی خشک کننده و دوایی را نامند که به قوت مجففّه خود احداث تجفیف و خشکی در عضو نماید و رطوبات آن را تلطیف نماید و به تحلیل برد مانند : سندروس
  • 20
  • مجمّد
  • یعنی بسته کننده و ضدمحلّل است ، دوایی را گویند که سبب قوت برودت وقبض خود اخلاط و رطوبات را منجمد گرداند مانند بزرالبنج
  • 21
  • محرق
  • یعنی سوزنده و دوایی را نامند که به سبب قوت حرارت و نفوذ خود اجزای لطیفه و رطوبات عضو را به تحلیل برد و احداث احراق و تاکّل نماید مانند : فرخیون و زرنیخ
  • 22
  • محّمر
  • یعنی سرخ کننده ودوایی را نامند که به قوت گرمی و جذب خود عضو را گرم گرداند و انچه از خون بدان ملاقه و متصل است جذب کند سوی آن عضو جذبی قوی و بدان سبب سرخ گردد ظاهر آن و فعل آن قریب است به فعل ( کی و داغ ) مانند: خردل ، انجیر و نودنج
  • 23
  • مخّشن
  • یعنی زبر و درشت کننده و دوایی را نامند که به شدت قوت قبض و تجفیف خود سطح عضو را مختلف الجزاء گرداند اعم از آنکه تکثیف نماید اجزاء رطبۀ مملسۀآن را مانند : اکلیل الملک و خردل
  • 24
  • مدمّل
  • یعنی اندمال آورنده و اصلاح جروح و قروح و دوایی را نامند خشک و کثیف گرداند رطوبتی را که درخلل و فرج و میان اجزاء جراحت که در مجاوریکدیگرند و بگرداند قوام آن را غلیظ و لزج مغری تا آنکه بچسبند به یکدیگر مانند : دم الاخوین ، صبر ، کتیرا و صمغ عربی
  • 25
  • مُرخی
  • یعنی سست کننده و دوایی را نامند که به قوت حرارت و رطوبت خود بگرداند قوام اعضای کثیفۀ المسام را نرم و مسامات آن را وسیع کرده تا آنکه به سهولت و آسانی مندفع گرداند از آنها فضول مجتمعۀ محتسبۀ در آنها را مانند : ضماد شبت و بذر کتان
  • 26
  • مرطّب
  • یعنی رطوبت افزاینده و دوایی را نامند که سبب زیادتی شدت رطوبت خود احداث رطوبت نماید مانند : قرع
  • 27
  • مرقّق
  • یعنی رقیق کننده اخلاط و رطوبات و این در برابر مغلّظ است و با قوت نافذه و حرارت و رطوبت می باشد مانند : ثوم
  • 28
  • مزلق
  • یعنی لغزانندۀ فضول و اخلاط و دوایی را نامند که به قوت ملینّه و رطوبت مزلقه ای که دارد تلیین سطح عضو نماید بحّدیکه بلغزاند آنچه در آند محتبس است و تحریک آن نموده دفع نماید مانند : آلو بخارا
  • 29
  • مسدّد
  • یعنی آنچه باعث تسدید و منع گردد و دوایی را نامند که به سبب یبوست و کثافت خود یا به سبب تغریه احداث سُدّه نماید مانند : ملح
  • 30
  • مسّکن
  • یعنی ساکن کننده و دوایی را نامند که اخلاط و ارواح را از حرکت غیر طبیعی بازدارد مانند : افیون
  • 31
  • مسهل
  • یعنی اسهال کننده و دوایی را نامند که به قوت مسهله و حرارت و نفوذ و جلا و ترقیق و جذب ودفع خود از اقاصی و عروق و منافذ بدن ، اخلاط فاسده و فضول معدّیه را جذب و اخراج و دفع نماید بطریق امعاء مانند : صبر و حنظل
  • 32
  • مشهی
  • یعنی اشتها آورندۀ طعام و دوایی را نامند که تحریک طبیعت نماید بخواستن غذا مانند : افسنتین
  • 33
  • مصلح
  • یعنی اصلاح کننده و دوایی را نامند که اصلاح حال ماکول ومشروب نماید خواه رفع ضرر آن نماید و یا معاونت فعل آن کند و یا حفظ قوت و یا کسر حدّت آن نماید یا بدرقۀ آن شود و به جهت وصول آن به اعضاء ضیّقۀ بعیده ماننده : کتیرا که مصلح ادویه سمّیه است
  • 34
  • مصلّب
  • دوایی را نامند که جوهر عضو یا مواد را صلب و سختگرداند به سبب برودت و یبس و قوت جمع و تکثیف خود و این در مقابل مرخی است
  • 35
  • مطفی
  • یعنی نشاننده ثوران و حدّت اخلاط و دوایی را نامند که به قوت برودت و باعتدال خود حدّت و سورت اخلاط حادّۀ حاره را بشکند و یا سوءمزاج حارّ ساده را مانند: عناب
  • 36
  • معرق
  • یعنی عرق آورنده و دوایی را نامند که بحرارت و تلطیف و ترقیق خود رطوبات محتبسۀ در جاد و اعضاء قریبه به آن را به عرق دفع سازد و اخراج نماید مانند : روغن بابونه
  • 37
  • معطس
  • یعنی عطسه آورنده و دوایی را نامند که به قوت حرارت و نفوذ خود تحریک مواد دماغی نماید و جانب خیشوم و با عطسه دفع سازد مانند : کندش
  • 38
  • معطش
  • یعنی عطش آورنده و دوایی را نامند که طبیعت را مشتاق ترویح سازد اعم از آنکه ترویح به آب شود مانند معده و جگر یا به هواء بارد مثل دل وریه و مراد عطش ، عطش صادق است نه کاذب مانند : قدیدوثوم در محرورین
  • 39
  • مغّری
  • یعنی چسبنده و لجوجت پیدا کننده و دوای یابسی را نامند که درآن رطوبت لزجهباشد که به منافظ و فوّهات منافظ بچسبد و سدّ کند و مانع سیلان گردد مانند : کتیرا ، صمغ عربی و نشاسته و هر دوای لزج سیآل مزلق چون حرارت درآن اثر نماید آن را مغری گرداند
  • 40
  • معفّن
  • یعنی بد بو کننده و دوایی را نامند که به حرارت غریبۀ خود فاسد گرداند مزاج عضو را و رطوبات و ارواح آینده به سوی آن را متعفن گرداند و تمام آن را به تحلیل برد و باقی را قابل اینکه جزو عضو شوند نگرداند و نیز به سر حد احتراق و تاکّل نرساند بلکه آنها را فاسد بگرداند و تصرف حرارت غریبه در آنها متعفن گرداند مانند : زرنیخ و ثافسیا
  • 41
  • مفشی
  • یعنی پراکنده کننده و دوایی را نامند که به قوت حرارت خود متفرق و پراکنده سازد ریاح مجتمع را و قابل دفع گرداند مانند: زیره (گمون)
  • 42
  • مفّجج
  • یعنی خام کننده و دوایی را نامند که به قوت برودت و یبس خود باطل گرداند فعل حرارت غریزی و غریبی را نیز و اخلاط را خام و هضم را ناقص سازد و این در مقابل منضج و هاضم است مانند : برزقطونا (اسپرزه)
  • 43
  • مقطع
  • یعنی جدا کننده و دوایی را نامند که به سبب قوت حرارت و لطافت و نفوذ خود نفوذ نماید ما بین خلط لزج و سطح عضو ملاصق بدان ودفع نماید آن را بدون تصرف در قوام آن مانند : سکنجبین و خردل
  • 44
  • مقیّء
  • یعنی قی آورنده و دوایی را نامند که به قوت حرارت خود ترقیق نماید اخلاط غلیظۀ مجتمعه در مجاری غذا و معده را وبه قی دفع نماید مانند : تخم ترب
  • 45
  • مقّرح
  • یعنی زخم کننده و چرک آورنده و دوایی را نامند که به قوت حرارت و نفوذ و جذب خود رطوباتیکه میان اجزاء جلد است را به تحلیل برد و فانی سازد و اجزاء آن را تفریق دهد و جذب کند مواد ردّیه را به سوی آن و احداث قرمه نماید مانند : بلادر
  • 46
  • ملّین
  • یعنی نرم کننده بطق و دوایی را نامند که به قوت حرارت معتدله و رطوبت خود آنچه در معده و امعاء است را خارج نماید و این اعم از منضج و مزلق است مانند : مغز فلوس ، خیار شنبر ، تمر هندی و شیر خشت
  • 47
  • منضج
  • یعنی اعتدال دهندۀ قوام اخلاط و مواد و دوایی را نامند که تعدیل قوام اخلاط نماید و قابل دفع سازد آنها را اعم از آنکه رقیق را غلیظ شازد مانند خشخاش و یا بالعکس که غلیظ را رقیق سازد مانند : طبیخ حاشا و یا منجمدرا سیال گرداند مانند : حلبه
  • 48
  • منفخ
  • یعنی نفخ آورنده و دوایی را نامند که در جوهر آن رطوبت غریبۀغلیظه باشد که چون فعل نماید در آن حرارت غریزیه تحلیل نیابد بسرعت بلکه مستحیل به ریاح گردد مانند : لوبیا
  • 49
  • موسخ قروح
  • یعنی چرک آورنده در زخمها و دوای مرطبی را نامند که مخلوط گردد به رطوبات قروح و آنها را زیاد گرداند و مانع خشک شدن وچاق شدن آنها شود مانند : موم روغن
  • 50
  • منبت لحم
  • که ملحم نیز نامند یعنی رویاننده گوشت و دوایی را نامند که مزاج خونی را که وارد جراحت می شود معتدل و محّفف گرداند تا آنکه مستحیل به گوشت گردد و در آنجا گوشت جدید صالح منعقد شود.
  • 52
  • مدرّ
  • راننده بول و حيض و عرق و امثال آن است‏
  • 54
  • مضرت
  • ضرر و زيان، خلاف منفعت‏
  • 56
  • مُجَفّفات
  • داروهايى هستند كه رطوبتهاى بدن را از بين مى‏برند
  • 58
  • قبض
  • گرفتن، مخالف بسط
  • 59
  • مفتح
  • و آن دوايى را نامند كه به حركت درآورد ماده‏اى را كه داخل مجارى و منافذ و تجاويف اعضاء مانده باشد بسوى خارج تا آنكه مفتوح گردد مانند فراسيون. (مخزن الادويه)
  • 63
  • مُرقّق
  • آنچه به خلاف منضج باشد در تغليظ.
  • 64
  • مضّار
  • جمع مضرّت، زيان‏ها. (آنندراج)